حرفهای نگفته...

احساس.شور.شعر

حرفهای نگفته...

احساس.شور.شعر

اما به او من واقعا

 

او به من میلی نداشت اما به او من واقعا...

مرد خودرا زیر پا له کرد ایضأ واقعا...

روزگار رفتنی میخواست نابودم کند

نفس سرکش، سرنوشتم، رو به رفتن واقعا...

دوست دارم دوستت دارم و خیلی دوست تر...

خواهش نرم نگاهت حس ماندن واقعا...

دیگر اما داشت ساعت بی بهانه بی هدف...

من به او میلی نداشت امابه من زن واقعا


من مرد همیشه نیمه راهم ای دوست!

رفتی و دلم  شبیه شب های تو شد

خندید،شکفت، مثل لب های تو شد

دریاچه ی نور! خاطرات آلودم

میلاد! بخند!سمت هر نابودم

لبخند زدی عصر دلش می گیرد

این «من» که بدون «تو»ست هم می میرد

بگذار به روز های تو... می خندم

تا آخر روز های تو پابندم

شب بود نفس کشیدنت را دیدم

چشمان پر از رسیدنت را دیدم

مبهوت ابهتت شدم ساکت و گنگ

دریا دریا قد کشیدی از تنگ

ساده است مسیر گم شدن تا بغضم

آماده ی حادثه است حتی بغضم

دست از سر بی حوصله ی من ... نکند!

ای حسرت موزون! گله ی من! نکند!

من مرد همیشه نیمه راهم ای دوست!

تک مصرع گنگ بی پناهم ای دوست!

من با همه ی خسته شدن می مانم

با فکر تو دلبسته شدن می مانم

رفتی و دلم زخم زبان زخم زبان...

قدری عرق شرم مرا هم بتکان...

تو مثنوی زنده ی شهری در یاد!

تو مولویِ شمسِ حسینی، میلاد!

تا کوچه های غربت چشم انتظار،تر...

صیاد می شوی که دلی را شکار تر...

این صید سر سپرده ی تو بی مهار تر...

دست خودش نبوده اگرگُر گرفته است...

تا کوچه های غربت چشم انتظار،تر...

تو تا درون غم کده راهی نداشتی؟!

سخت است وعده باشد و یارت ندار تر...

صیاد! ای علی رضایی نژاد من!

این هدیه،تحفه از منِ زار و نزار تر...

محال نیست

سرریزمی شوددلم از حس و حال ها

دارم به اوج می رسم، انگار بال ها_

کم می خورندتکان تکان روی ابرها

باورنمی شود که "منم" در محال ها!؟

-اینجامحال نیست تو هستی خدا که هست

با آه خالصانه بیا تا کمال ها

بشکن سفال خالی هر چه  اراده را

بااشک پاک کن خودِ غرق ذغال ها...

از خواب پرکشیدم و قلبم نبود،بود؟

نه نیست؛سنگ خاره ی من در خیال ها

از آن به بعدهرچه نشستم صدا نشد

تاگوش آسمان نرسد قیل و قال ها...

مبهوت،گیج،تکانی نه حرکتی

تصویر بعدرفتنت ای خط و خال ها

این"من"بدون بودن "تو"جان رفتنی است

آغوش بازکن برسم تا جمال ها


کو دلبری که دل ببرد دلبری کند؟

کو دلبری که دل ببرد دلبری کند؟

کو سروری که سر ببرد سروری کند؟

ما دل سپرده ایم به لبخند مشرقی اش

کو چشم ساحرانه که جادوگری کند؟

آزاد باش مثل اناری که خوشه داد

تا گندم از لبان تو جلوه گری کند

...

این واژه ها به حضرت آدم کمک نکرد

شیطان دوباره رفت که حیله گری کند

حالا که سیب های نگاه تو می رسند

حوا شدم که پیش تو افسونگری کند

حالا که هفت خوان لبت را سیاوشم

حلاج کن مسیح! که عصیانگری کند

حالا بهار می تپد از چشم های تو

حالا خدا کند که کمی دلبری کند

...

دلبر ترین ترانه ی موعود ! نیستی!

این غصه رفت تا لبتان یاوری کند

 

لب وا کن ای سکوت سرازیر از تنت

لب وا کن ای سکوت سرازیر از تنت

من آمدم به دعوت چشم مطن طنَت

این رسم روزگار خداحافظی نبود

حالا که گریه های دلم رو به رفتنت...

حالا که تازه انس گرفتم به خنده هات

یعقوب کردی ام که نبینم ندیدنت

ایوب گریه های صبوری شکست خورد

باران نمی وزد به هواخواهی تنت

تقدیر، از صلابت صبرم هلاک شد

کو دست های رو به قنوت سرودنت؟
شب ها ، کویر میرسد از کنج گریه هام

یادش بخیر چشم همیشه سترونت

ای مشرقی ترین عطش شعر در تبم!

پلکی بخند! تا بطپم از شکفتنت

پروازهای خیس نگاهم کلافه اند

از بس که گم شدند در اوج نبودنت

من آمدم زیارت چشمان ساکتت

لب وا کن ای سکوت سرازیر از تنت

 

مهم نیست

داری برای اینکه من را دوست داری

هی شعرهایم را به ذهنت می سپاری؟
عاشق شدن کار نه هر مثل شمایی است

این تحفه را آویزه کن تا گوش داری

حالا که عمری را به دل دادن شکستم

حالا که نه دل مانده نه دلبر نه کاری

حالا که سرگرم دلی اندوه بارم

حالا که وقت چشم هایم را نداری

حالا که تو تا دست هایم دور فرق است

حالا که نزدیک است من را جا بذاری

حالا که شعرم تا توقف تا اُفول است

دیگر چه فرقی می کند این پافشاری

این دست ها این چشم ها آیات دردند

آیا به ایمان نگاهم کفر داری؟

این موج در موج این تلاطم سرنوشت است

عصیانگری چون من اسیر بی قراری

حالا نه وقت شکوه از دست...

مهم نیست، هی شعرهایم را به ذهنت می سپاری

 

از تاخیر پیش آمده عذر خواهم