حرفهای نگفته...

احساس.شور.شعر

حرفهای نگفته...

احساس.شور.شعر

خسته

 

وقتی از کنار خاک می گذرم چشم های ملتهبم به فکر می نشیند.

تو در عبور تازه ای از خیابان خدا رد شدی تا انتهای مسیری که نه میشود دید نه می شود گفت!

چقدر زود دیر می شود آری ! هنوز هم بغضی نازک در حنجره ای زخمی منتظر نیم نگاهی است که اگر امشب بتابد دیگر فریاد ساکتش را نخواهی شنید!

از تو گله مندم ! به دعوتی ناخواسته لبیک گفتم و پلک پلک خاک را سرمه کشیدم اما انگار خبری از بهار نیست! سراشیبی شلمچه نزدیک شلمچه ی عراق عطرانگیز ترین گریه ها در آستین باد بود و از چشم های من افتاد و تو نمی دانم همان اطراف مشغول خاطرات بودی و اینطرف تر من  در تاریک ترین نگاه ها دست های تو را می خواستم اما!

در رمل های فکه در مسیر طلائیه در افق چزابه در آسمان آویزان بغض هایم لحظه ای از تو فراموشم نشد و تو حسرت لبخندت را همچنان که هست به چشم هایم می کشی !

هر چند وقت یکبار ابر های مثلا بی پلاک را در شهر می برند و دست های بی مقدار ما در استجابت لمسی کودکانه به قنوت می ایستند و تو متانت را پشت سرت می کشی بدون اینکه ببینی مادرانه ترین نگاه کنار پیاده رو تمام شکوهت را ایستاده است!

امروز بعد از سه روز آمدن و رفتن و ندیدن منتظرم.منتظر بازگشتی که جای خالی سفره را پر کند

چشم در آیینه ایستاده ام تا عروست را تنها نگذاری! منتظرت می مانم...