حرفهای نگفته...

احساس.شور.شعر

حرفهای نگفته...

احساس.شور.شعر

اس ام اس برگزیده در همایش فتح سبز 2 دانشگاه آزاد اسلامی مشهد

آسمانِ بیداد، خرمشهر را ربود

        زمین دیگر هابیل های زمان را گریه می کند...

 

           آدم، پدری اش را فرمانِ به شکستِ حصر، سرود.

                                                                         یکی مثل هیچ کَس

دوبیتی

 

بی فلسفه نگو که مرا درک می کنی
با منطقی غلط همه را ترک می کنی
این اعتیاد تو به غزل های من... بس است.
تلقین.اراده.بعد همین.ترک می کنی

عصرهای تشنه

این عصرهای تشنه مرا تا شب کویر

و ابرهای خسته سراپاشب کویر

دیگر برای دشت نشستن صلاح نیست...

تا ابتدای یک هیجان شب کویر

یک عُمر، شوقِ چشم سرابی پُر از حباب

فواره می گریست خودش را شب کویر

ای روحِ تازه تر! بِدَم ای قبله ی مسیح!

معراج می رود تبِ فردا شب کویر

... با این سکوتِ معترفم غبطه می خورم

به آرامشِ نگاهِ سراپا شب کویر

هر صبحِ ساده شکِ خودم را خلاصه تر...

تو می رسی... یقین من اینجا شب کویر

آری شب کویر خبر دارد از طلوع...

از صبح تازه ای که زمین تا شب کویر...

... حالا شروع چله خودش را گریسته است

دستی ببار! شورِشَعف زا ! شب کویر

دیگر توان صبر برایم قرار نیست

یوسف بیا! که صبح زلیخا شب کویر

... وقتی لبم به نام شما می خورد کلید

اعجاز کافی است مرا با شب کویر...

 

غزل مثنوی

خدا کند که همین روزها شهید شوم

و مثل برف تر و تازه رو سفید شوم

من و نگاه معطل که سر سپرده تر است...

فقط بگو که هرآنچه شما شُدید شوم

سلام من به جناب همیشه بارانی...

دعا کنید برایم که ناپدید شوم...

و روز های زمستان عجول تر شده ام

بخند!تا همه ی سور و سات عید شوم

غروب آخر هفته... دوباره بغض کویر...

ببار! تا سحر از شادی ات شَدید شوم...

((و خنده های مکرر که گریه می پاشند))

و سجده های معطر که آیه می باشند...

و دست های خماری که ناب می طلبند...

و مست های دچاری که آب می طلبند...

و سینه.سینه.امیدی که رفت تا خورشید...

در عمق آینه دیدی که هفت تا خورشید ـ

در اوج نیزه خدا را طواف هفتم خود...

در آن هویزه خدا را طواف هفتم خود....

و کربلای اسارت که حرف ها دارد...

و منتها شجاعت شگرف می بارد...

خرابه های سکوتی که لال می میرد...

و دختری ملکوتی.زلال. می میرد...

ببین شهامت صبری که آبشاری بود...

و چشم عادت ابری مدام جاری بود....

و خطبه خطبه گلوها فرات جوشیدند...

و ندبه ندبه سبوها برات کوشیدند...

و بعد سال هزار و ... رسید وقت اذان...

و بعد حال بهار و .... دوید عنچه از آن...

و حال.آمدنت را به چله می گذرم...

و فالِ آمدنت را هنوز درگذرم...

و حالِ منتظرم را که مثنوی شده است...

بخوان ! نگاه ترم را که بشنوی شده مست...

و من که بی خبر از روز های بارانی...

هنوز منتظر سوز های ویرانی...

هنوز تا سحری ماندگار می گردم...

و روز و شب پی صبحی دچار می گردم...

خدا کند ببَری از دلم توهّم را...

خدا کند سحری تا دلم تبسم را...

بخار می زند آه از نگاه آیینه...

و هفته کال تر از عصرهای آدینه...

چقدر فاصله هی اتفاق می افتد...

به خشک شاخه ی دستم کلاغ می افتد...

سحر.سحر.غم فردا عجیب می بارد...

و من تمام خودش را نجیب می بارد...

                                            ....    .....

و عصر ساعت ۲... تا حدود تنهایی...

خدا کند که همین روز ها شهید شوم...

سه شنبه ۱۷بهمن.۴ عصر.

دوستان سلام

بدون حرف گزاف این دل سروده که معجزه ای به نوبه ی خود است را با تمام وجود برای طلب نیم نگاهی شگرف از جانب یوسف پشت ابر تقدیم می کنم و امیدوارم اتفاق نه منتهای اتفاقی که منتظرش هستم از سمت ناگهان طلوع کند تا آسمان نگاهش را پرنده  شوم و بال.بال رسیدن را ببارم...

                                                                                                                                   یا حق

 

مثنوی غدیر

وقتی لبم به نام شما می خورد کلید

یک آسمان هجای تبسم فرا رسید

آماده ی پریدن از خود،غزل شدم

تا بت شکن بمانی و من را...هُبل شدم

آقا سلام!هرچه غزل مبتلایتان!

یک اتفاق می شود از سمت ناگهان_

بارش بگیرد و همه را در به در تر از...

تا تیغِ غیرتِ علوی شعله ور تر از...

تا انتقام پهلویِ دریایِ آسمان...

تا ظهرِ خون و سیلی ِ دستان این و آن...

آیا شود تمام مرا، هی غزل دهی!

از جامِ لایزالِ خودت، مِی ،غزل دهی!

امشب دوباره از دلتان می کنم طلوع

امشب دچار و گیج شمایم؛فقط رکوع_

از چشم های کعبه به دست شما فقط...

باید گمان کنم همه مست شما فقط...

حین طواف بودم  و باران بدون مکث...

در انعطاف بودم و باران بدون مکث...

هی چرخ می زدم و دَفَم را بلند تر...

«لبیک لا شریکَ لَکَم» تا بلند تر...

از ، اوج چشم های کبوتر شما چقدر...

از ارتفاعِ دستِ پیمبر شما چقدر...

...

در این حدود بود به پابوسی ات دوید

یک آسمان نشینِ قدیمی، غزل شنید

«یا أیها الرسول...»بگو تا همه سکوت...

یک جمعِ مستمع، همه ی هم همه سکوت...

«بَلِّغ...» بگو و دست علی را به اوج تا...

بعد از خودت، حضور ولی را به اوج تا...

«أکملتُ...» را به گوش همه نقطه نقطه خوان...

«أتمَمتُ...» را به گوشِ نبی نکته نکته خوان...

«مَن کُنتُ...» را هماره که بیعت شدند و بعد...

با جهلِ خود، سقیفه ی بدعت شدند و بعد...

ارثِ فدک، قرار بر این شد به دستِ زور...

محراب و طَشتِ خون و علمدار... یک عبور...

پهلویِ در به سینه ی دیوار می شکست...

باران، میان کینه ی دیوار می شکست...

احمد که رفت...چشم علی هی فرو به خار...

احمد که رفت... بغض علی دائما دچار...

احمد که رفت...چاه و علی پا به پا ترین...

از نخل های ساکتِ کوفه...رها ترین...

احمد که رفت...بغضِ حرا اضطراب داشت...

احمد که رفت...سعی و صفا اضطراب داشت...

احمد که رفت...تو  و  خودت ماندی خودت...

احمد که رفت...حادثه می خواندی و خودت...

حالا تویی که دست ، به دستت نمی دهند...

حالا که احترام به نامت نمی نهند...

حالا تویی که بعدِ محمد غریبه ای...

حالا تویی که وحی خدا را کتیبه ای...

حالا ببین به جهل خود ایشان مُصِر ترند...

حالا ببین بدون تو اینان مُضِر ترند...

حالا ببین حقیقتِ دیروز ، می کُشند...

حالا میانِ این همه شب، روز، می کُشند...

حالا فقط تویی و غباری که روزگار...

حالا فقط تویی و حضوری که ذوالفقار...

این ناکسانِ جهل پرستِ خدا به دور...

از زیرِ تیغِ تیزِ عدالت... کمی عبور...

...

حالا فقط منم و غدیری که مانده است...

حالا و جهلِ قومِ کویری که مانده است...

حالا تنم میانِ نبودت کویری است...

حالا که مبتلای شمایم غدیری است...

حالا در انتظارِ طلوعی که لا اَقل...

پایانِ فصلِ دوری تان را، به لا اَقل...

حالا در انتظارِ بزرگی که می رسد ...

حالا در انتظارِ شکوهی که می دمد ...

حالا در انتظارِ امامی که می توان...

امّیدوارِ آمدن از سمت ناگهان....

می مانم و به تزکیه ی نفس... شاید از...

تا روزهای آخرِ هفته بیاید از...

...

وقتی لبم به نام شما می خورد کلید

یک مثنوی کم است، در این جمعه ی جدید...

 

 

 

قطعه۲

نمک نریز ! نمکدان ! لبت چگونه لبی است!!!
که وقت دیدن لب هات می شوم عسلی!!!
لبم هنوز لبت را نکرده مزمزه ...حیف...
هنوز حسرت لب خوردنم نشد عملی
کجاست آن لب دلبر...نه دل بُریده ی من!!!
کزو بجوشد و سر ریز تر شود غزلی
...
عروس وقت عروسی سپید می شکفد!!!
تو از کدام قبیلی...؟ قبیله ی اجلی
درون حجله ی چشمت سپید.تیره و سرخ...
چه ریتم و رنگ به روزی ... مفاعلن فَعلی
...
و درد های دل من مدام تازه ترند...
تفاُلی که زدم گفت:خالی از خللی

قطعه

عاشق که نیستی که بفهمی چه می کِشم!!!
بارفتنت مسافر قطب کشاکشم
آتش به جان عشق بیافتد...هزار بار...
بانو !ببین که بودن تو نیست... سر کِشم!
وه!جورچین چشم و لبت چه بهشتی است...
آرام تر بخند که مثل سیاوشم
...
   ...
      ...
آرام تر بخند و آرام تر برو!!!
آرام تر برو که نفهمی چه می کِشم!!!