حرفهای نگفته...

احساس.شور.شعر

حرفهای نگفته...

احساس.شور.شعر

تمنای لبخند

دیری است در تمنای لبخند تو، شب نشینِ گریستنم به هوای صبحی دل انگیز که غبارِ بغض از کلماتم بشویی! روزهاست  گِله ی منزوی شده ای، گوشه گیرِ چشم هایم قرار ندارد. دنبالِ بهانه ای است، رو به فریاد. سر به زیر، سرنوشتِ خود نوشته ام را ورق می زنم. ویرایشی عمیق به ارتفاع آمدنت لازم است تا جای جایِ سر شکستگی ام را پُر کند. نفسی شبیه آخر سال، عیدِ بغضانه می گیرد در هفت غمی که قابل گفتن نیست...

آنطرف تر از کجا، به پریشانی ام  بخندم که دیوانه ام نخوانند؟! که چونان شن باد صدایم بگذرد و گلوی چون دوست، آزرده ام را، «نوایی نوایی» نخواند؟!نه! این حقیقتی است  تلخ و جاری که از همیشه تا هست، پنجره پنجره، خاطراتِ مرا به هم می زند!

رو در روی روزگار هر چه بلند شدم، زمینم زد ولی این بار «این تو بمیری»...

آری  چه زیباست اگر تمام وزش و برگ های آواز خوان، «آری» برقصند مثل بودن مثل ماندن مثل تو.

سه شنبه 20/12/87    45/7 شب

یه دل پر از ...

سلام به همه ی اون روزهایی که یه روزایی باهاشون خاطراتی رو ورق می زدم.

سلام به همه ی اون دست خط هایی که یه روزایی از سرانگشتای عاشقم عبور می کردند و آروم آروم روی کاغذ گل می دادند و شکوفه های نوشته هام رو می شد از دسته گل هایی که دوستانم به آب می دادند و من رو مورد لبخند شون قرار میدادند

سلام به هه اون ساعت هایی که می نشستم و حوصله ی ار و تازه ی جوونیم رو برای سر زدن به دوستان و ابراز علاقه کردن به اونها  به جریان مینداختم.

سلام به هنه ی اون سلام هایی که اول دست نوشته هام نور میداد و از یازده مرداد پارسال دیگه نوری نداد و تمام اون خاطرات رو که من زندگی ها داشتم خاموش کرد.

اما بعد از یکسال طولانی که اندازه ی یک عمر بر من و روزهای من گذشت دوباره اومدم و خونه تکونی اتاق جوونی هامو از سر گرفتم تا شاید مث گذشته بتونم جوون بمونم. من رو تنها نزارید. هم این وبلاگ هم اون وبلاگ.

دوستون دارم.

دوباره من

وقتی دیروزهایم را در خاطرات آیینه مرور می کردم، پنجره، با نگاهی وهم آلود خمیازه اش را تکمیل کرد. و من از این همه توجه ،  به خودم امیدوار شدم.