حرفهای نگفته...

احساس.شور.شعر

حرفهای نگفته...

احساس.شور.شعر

ظهر آخرین

دیرگاهی است ممتد، بی حواس تو، سرگشته ی خویشتنی حیران، دلی محزون، خراب آباد و پرت شده ام.

دورم از خود و تا خود گم شده ای گناهکار، بی وفا ، دلداده.

تبسم موزونت، سکوت ایستادنت و نگاه شکفته ات، سوخته دلی می خواهد تنها. و از کنار همه ی آدم ها، بی حواس ترین شده ام.

شبیه حواس نداشته ات در ظهر آخرین...

نظرات 0 + ارسال نظر
برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد