حرفهای نگفته...

احساس.شور.شعر

حرفهای نگفته...

احساس.شور.شعر

باید به سمت چشم تو آهو شوم

دیشب حدود غربتی تلخی ادامه دار

شب را شبیه شاعر بلخی هزار بار...

وقتی دعای دشت به باران نداشت راه

خود را شبیه قامت سجاده زار زار...

آنقدر در سکوت خودت ساکتی که من

فریاد می کشم: خفقان را بدف به تار!

اینجا کسی که شب به سراغت به گُل نشست

دارد تمام دلهره اش می شود انار

دیگر تحملی که سکوت تو را شود...

دیگر نمانده سینه ی صافی که انتظار...

دیگر نمانده چشم صبوری که گُل کند

نایی نمانده نی بزند: یار...یار...

فرهاد ِ خسته کوه ِ جنون را به دشت برد

مجنون به جای دشت زده سر به کوهسار

این کولیان ِ واژه اسیر ِ ندیدن اند

شوری بشور در شب شعری به یادگار!

این سُبحه های توبه  حقیقت گرفته اند

از دست های معترفی که شبانه وار...

شب در شکوه ِ ساکت ِ من خو گرفته است

حلاج های چشم مرا زود تر به دار...

در شهر، مرده ای متحرک و ناتوان

من-در شلوغی ِ همه کفتار ها دچار...

اینجا که خصلت ِ همه را گرگ می دود

باید به سمت چشم تو آهو شوم- فرار...

تا صبح ناگهان خودمان را گریستیم

یا حضرت مراد! شبی را هزار بار

این التماس ِ شعر مرا تا خودت ببین!

وقتی حدود غربت تلخی ادامه دار...

27/12/85

نظرات 0 + ارسال نظر
برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد