حرفهای نگفته...

احساس.شور.شعر

حرفهای نگفته...

احساس.شور.شعر

اینان برای شعر پدر می شوند باز

چیزی شبیه معجزه انگار تا دلم...

تا حق رسیده کوس انا الحق،شما،دلم

در تَن تَنی که می رَجزد تکه تکه شد

دیگر تنی وجود ندارد، تو را دلم-

تا عمق شاعران نگاهت سروده است

در شاه بیت های غریبانه ها،دلم

حالا ببین کبوتر‌ ِ دستان ِ اعتراف

دف می زند به چرخش یا ربنا،دلم-

هی پیچ و تاب می خورد از هول این عطش

إحرام بسته چشم شما را،حرا،دلم

آرام تر بریز خودت را غزل شدی

ترسم بپاشد عشق،نبیند تو را دلم

حالا که مبتلا تر از اسطوره ها شدم

«بگشای لب که قند»شود را برا دلم

این دلبران رنگ پریشان در به در

دارند می روند به تدریج با دلم

آنان به سمت هیچ گرفتند جاده را

تا سمت ناگهان شما پا به پا دلم

دیگر نگار نیست اسیری کشد  دلی...

بختم نه یار می شود از ناکجا... دلم-

تقریبا از حوالی طوفان گذشته بود

وقتی سحر به نام تو در انزوا... دلم-

مستانه کربلای غزل را قدم قدم

مثل اسارت کلمات خدا دلم...

حالا که روزگار به وفق مراد نیست

دشمن که هست حال که ابن زیاد نیست

حالا که حُرمت نبوی را شکسته اند

بی شک عدالت علوی را شکسته اند

اینان برای شعر پدر می شوند باز

این کوفیان ظلم سرشتی که در حجاز-

در غارت همیشه شان عدل را وسط...

یا در لباس میش پر از گرگ ها فقط

هر روز گوشه ای به جسارت درون شهر

جانسوز،کودکی که اسارت به خون ِ قهر...

ایوب هم اگر خودش اینجا نشسته بود

صبرش تمام می شد و با ما نشسته بود-

تا مشرق ِ نگاه ِ شما چله چله ذکر

تا انتها ی آه شما چله چله ذکر...

«ای آفتاب ِ حُسن »تو ای آشنا دلم!

چیزی شبیه معجزه انگار تا دلم-

بر  دار می کشد لب ِ حلاج ِ شعر را

هی مثنوی بخوان که همین روزها دلم-

باید به آسمان ِ خودش بال، تر کند

شاید به دام ِ ابر ِ نگاه  شما دلم...

حالا رسیده آخر ِ این شعر در به در

آیا شود که گوشه ی چشمی به ما،دلم؟!

27/12/85

بمناسبت توهین به پیامبر در طی کاریکاتور یک دانمارکی

نظرات 0 + ارسال نظر
برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد