حرفهای نگفته...

احساس.شور.شعر

حرفهای نگفته...

احساس.شور.شعر

تو شاعری شاعر مقدس می نوازد

می خواهم امشب از خودم از او بگویم
از حرف های رک و رو در رو بگویم
می خواهم امشب هر چه باداباد باشد
این مثنوی آهسته یا فریاد باشد
دردی است می گرید تمام دفترم را
بغضی است می سوزد دوباره پیکرم را
این مثنوی انبوه امواج تگرگ است
شاعر جماعت سر به سر دنبال مرگ است
مرگی که آغازش بجوشی در تب شعر
مرگی که می بالی به مُردن در شب شعر
می خواهم امشب از سر دردی بگویم
کفران نعمت از لب مردی بگویم
نامرد،مصداق صحیح این عتیقه است
این زرد روی کفر گوی بی سلیقه است
سخت است عصیانگر بتازد تو ببینی
آرام مثل بوته های سیب زمینی
امشب خدا را خط کشید و شست وتُف کرد
خود را خراب شهر با عرض تأسف کرد
امشب به هرچه ذهن خامش چنگ انداخت
وزن و ردیف و هر چه باداباد را باخت
امشب تأسف خوردم از بس که شنیدم
هر چرت و پرتی را به نام شعر دیدم
هی خواند، هی لولید، بد گمُ کرد خود را
بدبخت، حیران، تا ابد گم کرد خود را
هی  پافشاری کرد روی گیجی خود
همسایه داری کرد خوی گیجی خود
من با تو هستم مردک بر باد رفته!
من با تو هستم تلخک از یاد رفته!
من با تو ام ای چشم هیز توی در توی!
من با تو ام ای مستِ گیج خنگ بد بوی!
عدل الهی را چرا بردی به مسلخ؟!
بی ریخت، ای بدبخت،بی ترکیبِ پخ پخ!
تو  با کدامین منطقت رفتی سرودی؟
آیا زمان کشتن هابیل بودی؟!
هابیل از قابیل راضی بود یا نه؟!!
حلاج ایمان داشت، بازی بود یا نه؟!
حالا سر از تخمی که می لولیدی آنجا
عصیان گرفتی سر در آوردی به دنیا؟!
آه ای جوان ساده فکرت را عوض کن!
حیف است، این کفران و بدعت را عوض کن!
جوّ کدام احساس مغزت را گرفته است!؟
باید بگویم مغزتان خیلی خرفت است!!!
تو شاعری شاعر مقدس می نوازد
ابیات دلکش سوز سرکش می سراید
...
حالا برای آخر این مثنوی مرد
خود را خدای سادگی در چشم ها کرد

باسلام به شما فرهیختگان. این اثر مال سال 87 بود.یادمه در شب شعر غدیر یه جوانی آمد و شعری خواند که در ابیاتش به عدل الهی طعنه زده بود هابیل رو نفی کرده بود ایمان حلاج رو هم سیاسی کاری دونسته بود.من باهاش درگیر شدم و شب از فرط ناراحتی این مثنوی رو سرودم. از اینکه درون ابیات واژگان خاصی است از خاطر شما بزرگان عذر خواهی می کنم.