حرفهای نگفته...

احساس.شور.شعر

حرفهای نگفته...

احساس.شور.شعر

مثنوی غدیر

وقتی لبم به نام شما می خورد کلید

یک آسمان هجای تبسم فرا رسید

آماده ی پریدن از خود،غزل شدم

تا بت شکن بمانی و من را...هُبل شدم

آقا سلام!هرچه غزل مبتلایتان!

یک اتفاق می شود از سمت ناگهان_

بارش بگیرد و همه را در به در تر از...

تا تیغِ غیرتِ علوی شعله ور تر از...

تا انتقام پهلویِ دریایِ آسمان...

تا ظهرِ خون و سیلی ِ دستان این و آن...

آیا شود تمام مرا، هی غزل دهی!

از جامِ لایزالِ خودت، مِی ،غزل دهی!

امشب دوباره از دلتان می کنم طلوع

امشب دچار و گیج شمایم؛فقط رکوع_

از چشم های کعبه به دست شما فقط...

باید گمان کنم همه مست شما فقط...

حین طواف بودم  و باران بدون مکث...

در انعطاف بودم و باران بدون مکث...

هی چرخ می زدم و دَفَم را بلند تر...

«لبیک لا شریکَ لَکَم» تا بلند تر...

از ، اوج چشم های کبوتر شما چقدر...

از ارتفاعِ دستِ پیمبر شما چقدر...

...

در این حدود بود به پابوسی ات دوید

یک آسمان نشینِ قدیمی، غزل شنید

«یا أیها الرسول...»بگو تا همه سکوت...

یک جمعِ مستمع، همه ی هم همه سکوت...

«بَلِّغ...» بگو و دست علی را به اوج تا...

بعد از خودت، حضور ولی را به اوج تا...

«أکملتُ...» را به گوش همه نقطه نقطه خوان...

«أتمَمتُ...» را به گوشِ نبی نکته نکته خوان...

«مَن کُنتُ...» را هماره که بیعت شدند و بعد...

با جهلِ خود، سقیفه ی بدعت شدند و بعد...

ارثِ فدک، قرار بر این شد به دستِ زور...

محراب و طَشتِ خون و علمدار... یک عبور...

پهلویِ در به سینه ی دیوار می شکست...

باران، میان کینه ی دیوار می شکست...

احمد که رفت...چشم علی هی فرو به خار...

احمد که رفت... بغض علی دائما دچار...

احمد که رفت...چاه و علی پا به پا ترین...

از نخل های ساکتِ کوفه...رها ترین...

احمد که رفت...بغضِ حرا اضطراب داشت...

احمد که رفت...سعی و صفا اضطراب داشت...

احمد که رفت...تو  و  خودت ماندی خودت...

احمد که رفت...حادثه می خواندی و خودت...

حالا تویی که دست ، به دستت نمی دهند...

حالا که احترام به نامت نمی نهند...

حالا تویی که بعدِ محمد غریبه ای...

حالا تویی که وحی خدا را کتیبه ای...

حالا ببین به جهل خود ایشان مُصِر ترند...

حالا ببین بدون تو اینان مُضِر ترند...

حالا ببین حقیقتِ دیروز ، می کُشند...

حالا میانِ این همه شب، روز، می کُشند...

حالا فقط تویی و غباری که روزگار...

حالا فقط تویی و حضوری که ذوالفقار...

این ناکسانِ جهل پرستِ خدا به دور...

از زیرِ تیغِ تیزِ عدالت... کمی عبور...

...

حالا فقط منم و غدیری که مانده است...

حالا و جهلِ قومِ کویری که مانده است...

حالا تنم میانِ نبودت کویری است...

حالا که مبتلای شمایم غدیری است...

حالا در انتظارِ طلوعی که لا اَقل...

پایانِ فصلِ دوری تان را، به لا اَقل...

حالا در انتظارِ بزرگی که می رسد ...

حالا در انتظارِ شکوهی که می دمد ...

حالا در انتظارِ امامی که می توان...

امّیدوارِ آمدن از سمت ناگهان....

می مانم و به تزکیه ی نفس... شاید از...

تا روزهای آخرِ هفته بیاید از...

...

وقتی لبم به نام شما می خورد کلید

یک مثنوی کم است، در این جمعه ی جدید...

 

 

 

دل نوشته ی غدیر

امشبی را دوباره خلسه گرفته ام تا شاید، در تمرکز نام شما، ناگهانی بیافتد و باز عجیب اتفاقی رویش گیرد و دو خطی از برای دلتنگی به یادگار بایستم...

در آخرین روزهای سپری ، کعبه طواف آخرش را چرخید و قیام قامت تو را ایستاد...

تو به همراهی همیشه ، جاده را می نوشتید و راه را به بیابان ، معنا شُدید...

در دور دستی نزدیک ، برکه ای از بهشت برایتان فراهم بود و همین طور، وجب به وجب مسافران ماسه ها را نظاره بودی ... که... از سمت ناگهان ، آسمان نشینی؛ زمین را به پای بوسی ات رسیدو پیامی بارانی ، جاری شد که «بَلِّغ...» را به ماسه روندگان پیش و پشت بخوانی تا تمام بیست و سه سالت ، همیشه شود و تمام را به اِکمال نزدیکتر..

و چه اُشترانی که جهازهاشان را به پای بوسی ات فرستادندتا تو «أیُّهَا النّاس...» را انتشار، دهی و دستِ آسمانیِ بعد از خود را به عرش ، ملموس شوی ، تا جماعتی عوام، بزرگیِ مُدامِ «مَن کُنتُ...» را به چشم های در شب متولدشان بفهمند و «فَهَذا...» را تا اَبَدین نفس بایستند...

... و چه سایه هایی گنگ، سایه بر خورشید افتادند و از همان ابتدای فرود ، موافقتشان را روباهانه، پنهان، در نگاهِ گرگ آمیزشان نشستند...

و چه حباب هایی که تصویر تو را بودند اما هنوز اوج نگرفته، سقوط می شدند...

...«أکمَلتُ ...» را تمام شدی و همه شنیدند...

و مِن بعد، را به پای عوامیتشان سوزاندند...

آه که نسل گرگ های پَلَشت، بعد از رفتن آخرین رسول مهربانی، تمام تو را به تاراج نارفیقی کشاندند... و کینه ی آتش را به پای یاس، تلافی،... و نا متولدت را به آغوشِ ناگهانیِ تنها،صبور،    همبستر شدند...

دلم،درد را از آنجا می کِشد که چه معصومانه، تمام خودت را، زخمی و کبود، فرستاده ی شب کردی و در ناکجایی مبهم، ایهام را تکثیر شدی...

تعجب را از من نگیر!

دیوار؛ چگونه این همه صبور است که باید، نباید ها را در آغوش بکِشد!؟

آه گلویِ زخمیِ عمیق، چقدر تابِ ریزشِ شبنم دارد که هر شبه را پُر نیست...!؟

آه نخل های سر به زیر را ببین !

با چه فلسفه ای می توانند عبور خمیده ات را به استدلال بایستند...!؟

....

    ......

           ......

...

دیگر برای این همه غربت...

                              حتی...

                                       ...دو خط نوشته ی من هم کافی نیست...!!!

تو همیشه غریبی ....

                     سهم بزرکی تو، همین غربت توست...

در این همه بی کسی، عبور نا محسوست را منتظرم...

                                                                   یک شب که هزار شب نمی شود...

     

دل تنگی

کم کم داشت زیاد تر می شد و هی تمامیت سپیدش را بیشتر...

دست هایم را پرنده وار بودم.تمام آستین ٬جورچین گل گلی اش را تکمیل تر و پیاده رو داشت به انتهای رسیدنم می دوید...

نزدیک اذان بود و من در حیاط مسجد به دنبال آمدنت شعر می سرودم...بین دو نماز٬ دو بیت با من بود اما ...آخر شب بدون خداحافظی...

                ...درخماری اش ماندم...

تو هی مسافرت را سفر می کنی و من اینطرف تر از تنهائی نه دیگر غزل می شوم و نه آدم...

دوربودن از تو قحطی واژه های سرودن را به حد رسانیده است و من در باران سجده هام هی طلب رسیدن را می کشم...

لام تا کام نمی گوئی... این چه رسم دوستی است.!؟ بابا! نه دوستت دارم می خواهم نه نمی خواهمت...

فقط تمام خودت را در غزل پاشیده باش تا آخر شب ها دیگر سرگرم «من» نشوم.

                       تو مرا اشغال کن تا آزاد از خودم باشم...

این من بی تو ارزشی نیست...

تصاویر مخیله ام را بن بست رسیده٬ دیگر تا تو رسیدنم از یک هجا هم بلندتر می افتد...

حواست نیست٬دیگران خیره ام نمی شوند...

نمی دانم در کدام کوچه٬ سرگردانی را حراج دیده ام که تو اینگونه رفته ای؟!؟!... نه... هستی٬  ولی من تو را رها شدم...

حالا بعد از بیست سال آزگار...بعد از بیست سال غوطه ور در هیچ...بعد از بیست سال کویر بودن...بعد از بیست سال شب ماندن...بعد از بیست سال مشتری ات شدن...

                                                          ده شب مهمان نشده رفتی؟!؟!؟!......

آخر ظرفیت تحمل مرا نسنجیده کجا باربستی!؟

با خود نمی گوئی این جوان عاشق٬  شوکران خودش را آرزو نکرده می نوشد؟!

با خود نمی گوئی در منتهای تنهائی راهی را برگشت نیست؟!

...باشد... همه کنار...

                       گاهی اتفاق ناگهانی است...

اما عزیزم!

             قسم دادنت را گذرانده ام.

     فقط  در این روزهای التماس٬دست های خواهشم را اجابت کن...

                                       یک آخر شب منتظر پریدن از خود هستم....

                                                                           در باز است...

                                                                              ...بیا...

قطعه۲

نمک نریز ! نمکدان ! لبت چگونه لبی است!!!
که وقت دیدن لب هات می شوم عسلی!!!
لبم هنوز لبت را نکرده مزمزه ...حیف...
هنوز حسرت لب خوردنم نشد عملی
کجاست آن لب دلبر...نه دل بُریده ی من!!!
کزو بجوشد و سر ریز تر شود غزلی
...
عروس وقت عروسی سپید می شکفد!!!
تو از کدام قبیلی...؟ قبیله ی اجلی
درون حجله ی چشمت سپید.تیره و سرخ...
چه ریتم و رنگ به روزی ... مفاعلن فَعلی
...
و درد های دل من مدام تازه ترند...
تفاُلی که زدم گفت:خالی از خللی

قطعه

عاشق که نیستی که بفهمی چه می کِشم!!!
بارفتنت مسافر قطب کشاکشم
آتش به جان عشق بیافتد...هزار بار...
بانو !ببین که بودن تو نیست... سر کِشم!
وه!جورچین چشم و لبت چه بهشتی است...
آرام تر بخند که مثل سیاوشم
...
   ...
      ...
آرام تر بخند و آرام تر برو!!!
آرام تر برو که نفهمی چه می کِشم!!!

غزل

تو بانوی همیشه بهار نمک گیرمان کردی رفتی

در روزهای اوج غرور زدی پیرمان کردی رفتی
این رسم دوست داشتن است و یا رسم هم را فهمیدن!؟
چه با کلاس و محترمانه ..نه ...درگیرمان کردی رفتی
لبخندهای غیر مجاز تو   اخم کردن یا هر چی
بدجور عادتی شده ایم که دلگیرمان کردی رفتی
دلتنگ می شود دل....  من؟!_ تبش از بی شما بودن.._ شاید
رو راست تر شدم بخدا که زمین گیرمان کردی رفتی
حالم ب هم نٍ... می خورد از تو و او چشم ابروـ عاشق بود
ما را رها کن از کلمات...فراگیرمان کردی رفتی
هی بغض می کنم که تو...._ رفت..._ ولی روز من شب شد برگرد...
 تو بانوی همیشه بهار نمک گیرمان کردی رفتی...

تنهاترازهمیشه