حرفهای نگفته...

احساس.شور.شعر

حرفهای نگفته...

احساس.شور.شعر

دوباره من

وقتی دیروزهایم را در خاطرات آیینه مرور می کردم، پنجره، با نگاهی وهم آلود خمیازه اش را تکمیل کرد. و من از این همه توجه ،  به خودم امیدوار شدم.

همین جا کنار آب

وقتی از کنار آب می نویسم تمام سرنوشت رود شبیه جریان خند ه ای است که لب های نیمه جان تو را می دود وقتی آب های سراشیب تند روزگار،صفحه ی گذشت را ورق می زنند من با عرض ارادت به چشم های بیکران تو عظمت خنده هاشان را می فهمم روزی که از آب گذشتم خس خس چشم هات آتشم زد تا اینکه ستاره ای دنباله دار قلبم را فهمید و از آنروز به بعد حس می کنم نیستم و حس می کنم هستی! چیزی نیست این قاب عکس من است که تو را به روزهای خسته ی بودنم می کشاند. بخند که آب میرود و تبسم ساده ات جریان را به راه می اندازد. بخند تا می توانی بخند  

کنار علامت های سئوال

باید از اول شروع کرد راه دیگری نیست باور کن انگار همه ی روزهای آرزو و پرنده از ابتدای بودنشان اشتباه بود اما نه من به این راحتی ها آدم نمی شوم حوا بمان تا آدمیت را از چشم هایم بفهمی نفسم حوصله ی تا رها شدن ندارد اصرار نکن... 

حسرت

دارد انگار تمام تنم از واژه های بی تو بودن پر می شود خشک شد خیره چشم هایی که مسیر تا تو رسیدن را قدم می زد در توهمی عمیق. از کدام کوچه سر بر آوردی ای ترانه ی صبح که طنین گلویم ایستاده باران را تجربه می کنند؟ تا کجا سوختنم را در ندیدنت می نویسی ؟ تا کجا؟ لبانم از خستگی شعرهایم افتان و خیزان گریستن را می خوانند در قانون حسرت. در مقام تک خوانی. آه می کشد انگشتان ملتهبی که سرودن را از چشم های آفتابی تو آموخت درد می کشد سینه ای که تپیدن را در اندرون خویش می تند و سرانجام بغض می شود تمام حرفهای نگفته ای می خواست به خودت خصوصی بگرید اما نامه ای نوشت و خود را قربانی پذیرش حرفی کرد که ارزشش را داشت اما"من" دلیل نیامدنم را منتظر لب های تو می نشینم تا بگویی چرا؟

سفر به سمت سه شنبه شبی روشن

انگار در سر رفتن روزهای سپری روزگار تنهایی من . تو تمام تولد تازگی هایم را در چهارشنبه می نویسی همان روزی که در طلب چشم های چشم به راهم می آمد و در عبورش تو را فراموش می شد!

آری! این هفته همین هفته همین روزهای مانده پشت تقویم که می رسند بوی آبی گون لبخندت را شعر می شوم به شرطی که دست از سرم بر نداری!

بی صدا

سلام

وقتی از چشم های ندیده در انگاریدن ابری هوا حرف میزنم  دلم می گیرد به وسعت کویر ترین سطرهای دفتر بی غزلم !

آه ای نگاه تو من را به انزوای سکوت .معتکف ! بیا ببین با این نبودنت چه بلاهایی که سرم نیاوردی!

آه می کشم اندازه ی مسیری که قدم هایم را تا تنهاییم شبیه بغض آلوده ترین سایه ها می دیدی

آه می کشم به قدر لحظه ای که از آنطرف دیوارهای فاصله انگار شیشه ای مرا تا خیسی این صدا ببری

آری این صدا. همین صدایی که دیگر نمی تواند از قحطی سرودن فرارش را بنویسد. همین صدایی که توان فراموشی غروب را به خودش هنوز که هنوز است نیاموخته می پندارد

...

بس است  فکر می کنم هرچه از تکان های نیمه شب لب هایم به این سطرها بگویم بازهم چشم هایی آلوده تو را نمی فهمند و من این جا فراتر از بیداری ام چشم به راه نیمه شبی سکوت که هم آغوشی چشمان تو را تجربه ای داشته باشم. هستم.

دیر ترین لحظه ای که می شود از تو گفت الآن است چون تنفسی عمیق لبانم را آه کشید...

یادداشت

روزهای سپری در عبور همیشه شان چشم های تاریکی را به نگاه آینه می بخشند

انگشتان شاعرم از قلم افتادند فقط می شود گفت بیستون قدر گریه گریه ی تیشه های فرهاد را فهمید