وقتی دیروزهایم را در خاطرات آیینه مرور می کردم، پنجره، با نگاهی وهم آلود خمیازه اش را تکمیل کرد. و من از این همه توجه ، به خودم امیدوار شدم.
وقتی از کنار آب می نویسم تمام سرنوشت رود شبیه جریان خند ه ای است که لب های نیمه جان تو را می دود وقتی آب های سراشیب تند روزگار،صفحه ی گذشت را ورق می زنند من با عرض ارادت به چشم های بیکران تو عظمت خنده هاشان را می فهمم روزی که از آب گذشتم خس خس چشم هات آتشم زد تا اینکه ستاره ای دنباله دار قلبم را فهمید و از آنروز به بعد حس می کنم نیستم و حس می کنم هستی! چیزی نیست این قاب عکس من است که تو را به روزهای خسته ی بودنم می کشاند. بخند که آب میرود و تبسم ساده ات جریان را به راه می اندازد. بخند تا می توانی بخند
انگار در سر رفتن روزهای سپری روزگار تنهایی من . تو تمام تولد تازگی هایم را در چهارشنبه می نویسی همان روزی که در طلب چشم های چشم به راهم می آمد و در عبورش تو را فراموش می شد!
آری! این هفته همین هفته همین روزهای مانده پشت تقویم که می رسند بوی آبی گون لبخندت را شعر می شوم به شرطی که دست از سرم بر نداری!
سلام
وقتی از چشم های ندیده در انگاریدن ابری هوا حرف میزنم دلم می گیرد به وسعت کویر ترین سطرهای دفتر بی غزلم !
آه ای نگاه تو من را به انزوای سکوت .معتکف ! بیا ببین با این نبودنت چه بلاهایی که سرم نیاوردی!
آه می کشم اندازه ی مسیری که قدم هایم را تا تنهاییم شبیه بغض آلوده ترین سایه ها می دیدی
آه می کشم به قدر لحظه ای که از آنطرف دیوارهای فاصله انگار شیشه ای مرا تا خیسی این صدا ببری
آری این صدا. همین صدایی که دیگر نمی تواند از قحطی سرودن فرارش را بنویسد. همین صدایی که توان فراموشی غروب را به خودش هنوز که هنوز است نیاموخته می پندارد
...
بس است فکر می کنم هرچه از تکان های نیمه شب لب هایم به این سطرها بگویم بازهم چشم هایی آلوده تو را نمی فهمند و من این جا فراتر از بیداری ام چشم به راه نیمه شبی سکوت که هم آغوشی چشمان تو را تجربه ای داشته باشم. هستم.
دیر ترین لحظه ای که می شود از تو گفت الآن است چون تنفسی عمیق لبانم را آه کشید...
روزهای سپری در عبور همیشه شان چشم های تاریکی را به نگاه آینه می بخشند
انگشتان شاعرم از قلم افتادند فقط می شود گفت بیستون قدر گریه گریه ی تیشه های فرهاد را فهمید