حرفهای نگفته...

احساس.شور.شعر

حرفهای نگفته...

احساس.شور.شعر

روزی برای هیچ وقت

نزدیک همیشه بود که دوباره خودم را به فکر، نشستم در لابه لای نبودن هایت.
شاید بهتر بود برای عنوان کردن اعتماد چشم هایم به افق های دستانت کمی بیشتر می گریستم اما خط های مجهول دست هایم بن بستی آزاد را نشانم داد
خب ! حالا که می بینی به کودکانه گریه هایم می خندم نه بخاطر توست نه! بلکه برای از دست داده هایم است که روزهای سپری را در هوای شرجی کویر دنبال ابر لبخندت قدم.قدم خودم را صبر می کردم شاید آسمان این بار ، بهتر از قبل ببارد
اما حیف که نه کویر دویدنم را فهمید و نه بارن.تشنگی انگشتان دست به قنوتم را .
حالا فرصتی برای بازگشت تو نیست نیاز آمدنت را به بادهای ولگرد سپردم .عطش دستانت را به پنجره های ابر ندیده . اشتیاق لبانم را به سیب های آویزان و تو را به چشم های محتاجی که همیشه می خندید به بی اعتنایی ات.
دیروز را بزرگ شدم می توانی از پیشانی نوشت هایم ببینی که بغض امروز هایم تابش دی.روز هایی است که دعای بارانم را به بادهای پاییزی ختم می کردی
این رسم نامردی نیست ! تو خنجر از پشت را هر روز نثار نگاه های منتظرم می کنی ...


تنهایی من و تو....

دیگر نه شعر مرا می فهمد و نه انتظار دستانت ای همیشه تا من دویده!
حالا فقط دردهای مُتَن تَنِ سروده هام پلکی از غربت نبودنت را می گریند تا شاید مرا بگیری.دستم را بفهمی و شعرم را بی دریغ.نقد...

حالا فقط تو  را کم آورده ام . دیگر فرصت سرودن را از من نگیر که کویر شدن تاوان چشم بستن من است.

خودت را مثل روزهای خودت بتاب. دیگر توان تحمل حبسیات اکسیژن سینه ام را نمی شود خواند...

این روزها که همیشه در تکرار آمدنند خستگی گذشته ام را می رسند.ولی تو هنوز منتظری شاید دوباره شباهنگام را بِدَوم تا تمام راه های نا مکشوف کهکشان راه ها منتهی به آنطرف تر را زودتر از منجمان بیدار دل برسم...اما کسی به نام «من» خواب را ترجیح می دهد به نوشیدن شراب شوریده ی شبانه ای که به شوکران معروف است...

آه! هر چه فال می گیرم باز مرا به توفیق اجباری می خوانی .این چگونه سَری است که آشکارا نمی فهمم!؟ این چگونه رسیدنی است که هر چه می دوم هنوز ابتدای خودن را نشده!؟ چگونه لبخندی است که شب ها خواب شیاطین کودکانه ام می برد!؟ چگونه؟!

و امروز بعد از هزار و سیصد و هشتاد و عمری که از تقویم شمسی می گذرد هنوز هم.هنوز هم در ورطه ی این چگونه ها انسان غرق سئوال است. دیگر انگشتانم به مضامین  نهفته در ابرها ایمانی ندارند !   خودت را ببار!    ترسم ایمان از دست شسته بوی کفر بفهمد و همه جا را بسوزد.

به اهورای چشمانت قسم می دهمت اگر راهی تا تو مانده نشان دهی ام شاید توبه ی این بار نصوح بود و قیامت کلمات امروز به قیام عمودی لبخندت قامت ببندد...

حالا برای آخر حرفم و حرف آخرم هیچ چیز را معترض نمی شوم اما یادت باشد یکی مثل هیچ کس ثانیه های نیمه شبی که خط فاصله داشت را هاشور کشید تا صفحه ی فردای امروز را دوباره سر مشق دهی .... این من و این تو...                                                                                                                        

دل نوشته های ناگهانی

سلام

و سلامی به وسعت بارانی ترین گلوها که تنهایی شان را فقط می بارند و غربت اندوه شان را به بغض می گویند

و ادامه ی راه وقتی رفتی تمام خودم را نذر غزل های منتظری که فقط و فقط می خواستند  بنویسند تکانی به خود بدهند و گریه گریه ببارند .کردم

تو نیستی و هستی مرا به آغوش ترانه های ناموزون که سر به هوا و تو خالی تر از کویر ند بخشیدی تا زندگی بی تو را .نه دور از تو را بفهمم .آه! ای هزاره ی لبخند! ای هزاره ی فریاد !

و ای هزاره ی با من ! هنوز هم شب ها بی آنکه بدانم نام تو را بر دار لبم می رقصانم تا هوای گرفته ی اتاق رختخواب تنهایی را ببلعد و چرخش نام تو هوا را بسوزد و شفافیت ستارگان کهکشان تازه ای به نام« تو» که هنوز کاشفان منجم مکشوفت نکردند مرا آینه وار بتاباند....

ای منتظر من ! کودکی ام  را منهای بودنت نمی کنم چرا که همه اش تو بودی و کسی به نام «من» تمام هویت اش بر بودن تو می چرخید.

 حال نه اینکه مرد شدم نه!  حال که پشت چراغهای ممنوعه ای به نام سرگردانی مرد شدنم را به باد بی تو بودن دادم      فریاد رسم باش که دیگر نه مثنوی چاره ساز است و نه غزل !
حالا متاسفم برای این همه دوری   و همینطور برای این همه واژه های بی سرپرست یتیم که آواره بودن را به معنای واقعی کلمه از دست های ملولی به نام «من» می فهمند.                   متاسفم برای روزهای سپری که فرصت خندیدنت را به یادگار نگذاشتند .                             برای عقربه های مترددی که سرگیجه گرفته اند از بس به بهانه ی آمدنت رقصانه تیک تاک خواندند . نه ! برای خودم متاسفم که تو را نفهمیدم   و                                                                     برای اینان متاسفم که مرا نفهمیدند...

 

دل نوشته ی غدیر

امشبی را دوباره خلسه گرفته ام تا شاید، در تمرکز نام شما، ناگهانی بیافتد و باز عجیب اتفاقی رویش گیرد و دو خطی از برای دلتنگی به یادگار بایستم...

در آخرین روزهای سپری ، کعبه طواف آخرش را چرخید و قیام قامت تو را ایستاد...

تو به همراهی همیشه ، جاده را می نوشتید و راه را به بیابان ، معنا شُدید...

در دور دستی نزدیک ، برکه ای از بهشت برایتان فراهم بود و همین طور، وجب به وجب مسافران ماسه ها را نظاره بودی ... که... از سمت ناگهان ، آسمان نشینی؛ زمین را به پای بوسی ات رسیدو پیامی بارانی ، جاری شد که «بَلِّغ...» را به ماسه روندگان پیش و پشت بخوانی تا تمام بیست و سه سالت ، همیشه شود و تمام را به اِکمال نزدیکتر..

و چه اُشترانی که جهازهاشان را به پای بوسی ات فرستادندتا تو «أیُّهَا النّاس...» را انتشار، دهی و دستِ آسمانیِ بعد از خود را به عرش ، ملموس شوی ، تا جماعتی عوام، بزرگیِ مُدامِ «مَن کُنتُ...» را به چشم های در شب متولدشان بفهمند و «فَهَذا...» را تا اَبَدین نفس بایستند...

... و چه سایه هایی گنگ، سایه بر خورشید افتادند و از همان ابتدای فرود ، موافقتشان را روباهانه، پنهان، در نگاهِ گرگ آمیزشان نشستند...

و چه حباب هایی که تصویر تو را بودند اما هنوز اوج نگرفته، سقوط می شدند...

...«أکمَلتُ ...» را تمام شدی و همه شنیدند...

و مِن بعد، را به پای عوامیتشان سوزاندند...

آه که نسل گرگ های پَلَشت، بعد از رفتن آخرین رسول مهربانی، تمام تو را به تاراج نارفیقی کشاندند... و کینه ی آتش را به پای یاس، تلافی،... و نا متولدت را به آغوشِ ناگهانیِ تنها،صبور،    همبستر شدند...

دلم،درد را از آنجا می کِشد که چه معصومانه، تمام خودت را، زخمی و کبود، فرستاده ی شب کردی و در ناکجایی مبهم، ایهام را تکثیر شدی...

تعجب را از من نگیر!

دیوار؛ چگونه این همه صبور است که باید، نباید ها را در آغوش بکِشد!؟

آه گلویِ زخمیِ عمیق، چقدر تابِ ریزشِ شبنم دارد که هر شبه را پُر نیست...!؟

آه نخل های سر به زیر را ببین !

با چه فلسفه ای می توانند عبور خمیده ات را به استدلال بایستند...!؟

....

    ......

           ......

...

دیگر برای این همه غربت...

                              حتی...

                                       ...دو خط نوشته ی من هم کافی نیست...!!!

تو همیشه غریبی ....

                     سهم بزرکی تو، همین غربت توست...

در این همه بی کسی، عبور نا محسوست را منتظرم...

                                                                   یک شب که هزار شب نمی شود...

     

دل تنگی

کم کم داشت زیاد تر می شد و هی تمامیت سپیدش را بیشتر...

دست هایم را پرنده وار بودم.تمام آستین ٬جورچین گل گلی اش را تکمیل تر و پیاده رو داشت به انتهای رسیدنم می دوید...

نزدیک اذان بود و من در حیاط مسجد به دنبال آمدنت شعر می سرودم...بین دو نماز٬ دو بیت با من بود اما ...آخر شب بدون خداحافظی...

                ...درخماری اش ماندم...

تو هی مسافرت را سفر می کنی و من اینطرف تر از تنهائی نه دیگر غزل می شوم و نه آدم...

دوربودن از تو قحطی واژه های سرودن را به حد رسانیده است و من در باران سجده هام هی طلب رسیدن را می کشم...

لام تا کام نمی گوئی... این چه رسم دوستی است.!؟ بابا! نه دوستت دارم می خواهم نه نمی خواهمت...

فقط تمام خودت را در غزل پاشیده باش تا آخر شب ها دیگر سرگرم «من» نشوم.

                       تو مرا اشغال کن تا آزاد از خودم باشم...

این من بی تو ارزشی نیست...

تصاویر مخیله ام را بن بست رسیده٬ دیگر تا تو رسیدنم از یک هجا هم بلندتر می افتد...

حواست نیست٬دیگران خیره ام نمی شوند...

نمی دانم در کدام کوچه٬ سرگردانی را حراج دیده ام که تو اینگونه رفته ای؟!؟!... نه... هستی٬  ولی من تو را رها شدم...

حالا بعد از بیست سال آزگار...بعد از بیست سال غوطه ور در هیچ...بعد از بیست سال کویر بودن...بعد از بیست سال شب ماندن...بعد از بیست سال مشتری ات شدن...

                                                          ده شب مهمان نشده رفتی؟!؟!؟!......

آخر ظرفیت تحمل مرا نسنجیده کجا باربستی!؟

با خود نمی گوئی این جوان عاشق٬  شوکران خودش را آرزو نکرده می نوشد؟!

با خود نمی گوئی در منتهای تنهائی راهی را برگشت نیست؟!

...باشد... همه کنار...

                       گاهی اتفاق ناگهانی است...

اما عزیزم!

             قسم دادنت را گذرانده ام.

     فقط  در این روزهای التماس٬دست های خواهشم را اجابت کن...

                                       یک آخر شب منتظر پریدن از خود هستم....

                                                                           در باز است...

                                                                              ...بیا...

تنهاترازهمیشه

با خودم

...

از کجای این قصه باید شروع را آغاز کرد که پایانش انتهائی نباشد...!!!

از کجای خودم به درد بنشینم که غصه ها را سر بسته و بی صدا زمستان وار بخوابانم تا مبادا از فریاد سکوتم بایستند و شب های بی تو را غروب گونه به خون نکشند...!!!

تو از کدام مشرقی که نیامده تمام من را غروب بخشیدی حتی چشم هایم که به تلالو هر شبه ات ستاره وار آسمان را قدم می زدند تا مگر در مدار چشم های تو ... نزدیک می شدند و هی می باریدند...!!!!

تو کجای این برهوت مخفی شدی که... نه !! برهوت خوب نیست !کجای این جهنم دره افتاده ای که هیچ راهی به تو پل نمی شود و هیچ جاده ای به چشم تو ختم نمی شود....

آه! که هر چه به تو فکر می کنم از خودم فراموش میکنم!

حقیقت است که اگر به درد های بزرگتر فکر کنی درد های کوچک خویش را فراموش می کنی ...اما ! بگو درد من که دوری توست چگونه می شود که فراموش کنم!!!

تو ... تو به بلندای نگاه خمیده ام همیشه سرفراز می مانی چه من به قله ی نگاهت برسم و چه در دامنه ی دامن دستانت یخ بزنم و همانجا فسیلی از عشق را به یادگار برای آفتاب تو بگذارم تا شاید در لحظه ی آب شدنم هی بگریم و هی بگریم و هی بمیرم

و البته زنده می شوم چراکه اینگونه مردن را می طلبم....

آی !  لیلای شیرین !!! من فرهاد مجنونم که متفاوت تر از خودم عزم تو را دارم و برای رسیدن به تو از هر چه کال بودن است

 میگذرم...

هر چه می توانی قد بکش.....

تا رسیدن چیز دیگری ندارم

می رسم و تو تعجبت را با تبسمی ملوس نشانم می دهی

همین روزهای آخر برف رسیدنم را خبرت می کنم

دستان بهاری ات و لبخند تابستانی ات و خنده های پائیزی ات را فرش کن که

.... آمدم...

تو دریای من بودی آغوش باز کن                                         که می خواهد این قوی زیبا بمیرد

                                                                                                                             دکتر حمیدی