حرفهای نگفته...

احساس.شور.شعر

حرفهای نگفته...

احساس.شور.شعر

خسته

 

وقتی از کنار خاک می گذرم چشم های ملتهبم به فکر می نشیند.

تو در عبور تازه ای از خیابان خدا رد شدی تا انتهای مسیری که نه میشود دید نه می شود گفت!

چقدر زود دیر می شود آری ! هنوز هم بغضی نازک در حنجره ای زخمی منتظر نیم نگاهی است که اگر امشب بتابد دیگر فریاد ساکتش را نخواهی شنید!

از تو گله مندم ! به دعوتی ناخواسته لبیک گفتم و پلک پلک خاک را سرمه کشیدم اما انگار خبری از بهار نیست! سراشیبی شلمچه نزدیک شلمچه ی عراق عطرانگیز ترین گریه ها در آستین باد بود و از چشم های من افتاد و تو نمی دانم همان اطراف مشغول خاطرات بودی و اینطرف تر من  در تاریک ترین نگاه ها دست های تو را می خواستم اما!

در رمل های فکه در مسیر طلائیه در افق چزابه در آسمان آویزان بغض هایم لحظه ای از تو فراموشم نشد و تو حسرت لبخندت را همچنان که هست به چشم هایم می کشی !

هر چند وقت یکبار ابر های مثلا بی پلاک را در شهر می برند و دست های بی مقدار ما در استجابت لمسی کودکانه به قنوت می ایستند و تو متانت را پشت سرت می کشی بدون اینکه ببینی مادرانه ترین نگاه کنار پیاده رو تمام شکوهت را ایستاده است!

امروز بعد از سه روز آمدن و رفتن و ندیدن منتظرم.منتظر بازگشتی که جای خالی سفره را پر کند

چشم در آیینه ایستاده ام تا عروست را تنها نگذاری! منتظرت می مانم...

تسلیت

Ashora

«ای که هر چیزی را کفایت کنی، و چیزی در آسمان‌ها و زمین از او کفایت نمی‌کند؛ به حقّ محمد خاتم‌النبین و علی امیرالمؤمنین و به حقّ فاطمه دختر پیامبرت و به حقّ حسین و حسین؛ پس من به واسطة آنها به تو توجه نموده‌ام در این جایگاهی که هستم، و به آن‌ها توسل نمودم. به واسطة آن‌ها از تو شفاعت می‌خواهم و به حقّ آن‌ها از تو در خواست دارم و قسم می‌خورم و تو را قسم می‌دهم و به شأن و منزلتی که آن‌ها نزد تو دارند و به واسطة آن، آن‌ها از تو شفاعت می‌خواهم و به حقّ آن‌ها از تو در خواست دارم و قسم می‌خورم و تو را قسم می‌دهم و به شأن و منزلتی که آن‌ها نزد تو دارند و به واسطة آن، آن‌ها را بر جهانیان برتری دادی و به آن نامی که آن را در نزد آن‌ها گذارده‌ای و به واسطة آن نام، آن‌ها را نسبت به سایر مردم جهان اختصاص داده‌ای و به واسطة آن ایشان را ظاهر نموده‌ای و فضیلتشان را بر جهانیان آشکار کردی تا این‌که برتری و فضیلت آن‌ها بر جهانیان قائق آمد.»

۱.مصباح المتهجد، ص 777./7. مجلسی، بحارالانوار، ج 45، ص 52./8. تاریخ ابن اثیر، ج 1، ص 82.

کنار علامت های سئوال

باید از اول شروع کرد راه دیگری نیست باور کن انگار همه ی روزهای آرزو و پرنده از ابتدای بودنشان اشتباه بود اما نه من به این راحتی ها آدم نمی شوم حوا بمان تا آدمیت را از چشم هایم بفهمی نفسم حوصله ی تا رها شدن ندارد اصرار نکن... 

حسرت

دارد انگار تمام تنم از واژه های بی تو بودن پر می شود خشک شد خیره چشم هایی که مسیر تا تو رسیدن را قدم می زد در توهمی عمیق. از کدام کوچه سر بر آوردی ای ترانه ی صبح که طنین گلویم ایستاده باران را تجربه می کنند؟ تا کجا سوختنم را در ندیدنت می نویسی ؟ تا کجا؟ لبانم از خستگی شعرهایم افتان و خیزان گریستن را می خوانند در قانون حسرت. در مقام تک خوانی. آه می کشد انگشتان ملتهبی که سرودن را از چشم های آفتابی تو آموخت درد می کشد سینه ای که تپیدن را در اندرون خویش می تند و سرانجام بغض می شود تمام حرفهای نگفته ای می خواست به خودت خصوصی بگرید اما نامه ای نوشت و خود را قربانی پذیرش حرفی کرد که ارزشش را داشت اما"من" دلیل نیامدنم را منتظر لب های تو می نشینم تا بگویی چرا؟

سفر به سمت سه شنبه شبی روشن

انگار در سر رفتن روزهای سپری روزگار تنهایی من . تو تمام تولد تازگی هایم را در چهارشنبه می نویسی همان روزی که در طلب چشم های چشم به راهم می آمد و در عبورش تو را فراموش می شد!

آری! این هفته همین هفته همین روزهای مانده پشت تقویم که می رسند بوی آبی گون لبخندت را شعر می شوم به شرطی که دست از سرم بر نداری!

بی صدا

سلام

وقتی از چشم های ندیده در انگاریدن ابری هوا حرف میزنم  دلم می گیرد به وسعت کویر ترین سطرهای دفتر بی غزلم !

آه ای نگاه تو من را به انزوای سکوت .معتکف ! بیا ببین با این نبودنت چه بلاهایی که سرم نیاوردی!

آه می کشم اندازه ی مسیری که قدم هایم را تا تنهاییم شبیه بغض آلوده ترین سایه ها می دیدی

آه می کشم به قدر لحظه ای که از آنطرف دیوارهای فاصله انگار شیشه ای مرا تا خیسی این صدا ببری

آری این صدا. همین صدایی که دیگر نمی تواند از قحطی سرودن فرارش را بنویسد. همین صدایی که توان فراموشی غروب را به خودش هنوز که هنوز است نیاموخته می پندارد

...

بس است  فکر می کنم هرچه از تکان های نیمه شب لب هایم به این سطرها بگویم بازهم چشم هایی آلوده تو را نمی فهمند و من این جا فراتر از بیداری ام چشم به راه نیمه شبی سکوت که هم آغوشی چشمان تو را تجربه ای داشته باشم. هستم.

دیر ترین لحظه ای که می شود از تو گفت الآن است چون تنفسی عمیق لبانم را آه کشید...

یادداشت

روزهای سپری در عبور همیشه شان چشم های تاریکی را به نگاه آینه می بخشند

انگشتان شاعرم از قلم افتادند فقط می شود گفت بیستون قدر گریه گریه ی تیشه های فرهاد را فهمید