ش | ی | د | س | چ | پ | ج |
1 | 2 | |||||
3 | 4 | 5 | 6 | 7 | 8 | 9 |
10 | 11 | 12 | 13 | 14 | 15 | 16 |
17 | 18 | 19 | 20 | 21 | 22 | 23 |
24 | 25 | 26 | 27 | 28 | 29 | 30 |
31 |
«ای که هر چیزی را کفایت کنی، و چیزی در آسمانها و زمین از او کفایت نمیکند؛ به حقّ محمد خاتمالنبین و علی امیرالمؤمنین و به حقّ فاطمه دختر پیامبرت و به حقّ حسین و حسین؛ پس من به واسطة آنها به تو توجه نمودهام در این جایگاهی که هستم، و به آنها توسل نمودم. به واسطة آنها از تو شفاعت میخواهم و به حقّ آنها از تو در خواست دارم و قسم میخورم و تو را قسم میدهم و به شأن و منزلتی که آنها نزد تو دارند و به واسطة آن، آنها از تو شفاعت میخواهم و به حقّ آنها از تو در خواست دارم و قسم میخورم و تو را قسم میدهم و به شأن و منزلتی که آنها نزد تو دارند و به واسطة آن، آنها را بر جهانیان برتری دادی و به آن نامی که آن را در نزد آنها گذاردهای و به واسطة آن نام، آنها را نسبت به سایر مردم جهان اختصاص دادهای و به واسطة آن ایشان را ظاهر نمودهای و فضیلتشان را بر جهانیان آشکار کردی تا اینکه برتری و فضیلت آنها بر جهانیان قائق آمد.»
۱.مصباح المتهجد، ص 777./7. مجلسی، بحارالانوار، ج 45، ص 52./8. تاریخ ابن اثیر، ج 1، ص 82.
سلام جالب بود
موفق باشید
سلام آقا محسن.
خوش حال می شیم توی اردو ببینیمت!
سلام
می خواستم خواهش کنم برا سال تحویل یه مطلب با انتخاب و سلیقه ی خودتون بفرستین وبلاگ .
ممنونم
سال جدیدو براتون از بهترین بیننده ی زمین لبخند آرزو دارم .
بسم الله النور
کاروان رفت...و من اینجا... روی این خاکها، جا مانده ام! کاروان رفت ... و من، با یک بغل عطش فقط می توانم بنگرم که کاش...
این رمل های فکه، آب من است...و من اینجا؛ توی این برزخ؛ به دنبال دریاچه جانم می گردم... تشنه ام!... کسی می فهمد آیا؟؟؟...و این رمل های بی وفا و شاید هم من؛... همان بی لیاقت همیشگی...
...
لباس احرام پوشیدید و به مکه رفتید... سه راه شهادت؛ طواف گاه کعبه تان بود...قربانی هایتان را کردید . و مشعر... سنگ های ابلیس جان را از دوکوهه جمع کردید و آن شد که ابلیس جان؛ بی جان شد...فکه؛ و رمل هایش... آن زمزم همیشه جوشان...به پابوس کربلا رفتید...از پشت نیزارهای اروند...و زیارت فکه؛ بقیع بی گنبد... از پشت سیم خاردارها ؛ آنجا را نگاه کن...آن سنگ را میبینی؟ آن سنگ نشان قبر حسن ابن علی است...
...
اینجا؛ از یک بی لیاقت جا مانده از کاروان می نویسم برای تمام آنها که دعوت شدند و رفتند...از یک تشنه ی جامانده می نویسم...از لابه لای دود شهر؛ از وسط دلتنگی های پر بغض؛ از لابه لای ساختمان هایی که جان ابرها را به غارت کشیده اند ... از این آسمان سیاه شهر... و از این خورشید همیشه کبود شهر... از وسط این آدمهای پر کلک...از لابه لای پول پرستی و هوس بازی که سیره نامرد مردمان شهرم شده است... از اینجا می نویسم ...از طرف خودم...آن جامانده ی بی لیاقت...:
حجتان مقبول درگاهش...
حجکم مقبول ...و سعیکم مشکور ...
سلام آقای صدری نیا ! به سلامت به خانه رسیدید ان شاالله؟ خب الحمدلله
امیدوارم توفیق نوشتن خاطرات زیبای خودمان از جنوب باشیم
یاعلیالتماسدعا