حرفهای نگفته...

احساس.شور.شعر

حرفهای نگفته...

احساس.شور.شعر

گفتی که ندارم عرضه؟

بی عرضه ترین نگاه تقدیر من است

انگار سیاه چاه تقدیر من است

گفتی که  ندارم عرضه؟ آری شاید

بی عرضه ترینم آه تقدیر من است


رباعی

آهای رفیق! درد سر دارد ریش

خاصیت شمشیر و سپر دارد ریش

گاهی است شرایطی که حرمت دارد

یا خاصیتی مثل تبر دارد ریش!


رباعی

تنهاست دلم ساکت و تنهاست دل من

منظومه ی اشک،عین زن هاست دل من

پاپوش و دروغ و صفحه وقتی گل کرد

دیدم که صبور مثل مرداست دل من

رباعی

تا پنجره وا شد  غزل افتاد

 

تا پلک جدا شد غزل افتاد

 

این قصه ی  روز های دل بود

 

"من" سر به هوا شد غزل افتاد


حی علی العشق

صدای  نسیم از شمیم صمیمی و قدیمی کوچه ها سرک می کشد.گوش تنها شده ام را می یابد تا شاید سر سوزن سلامش را آویزه اش کند.این تمام دست خط آفتاب است که آسمان طلاشده اش را به کمترین لبخند فروخت. این، شروع اسم"اعظم"آبی هاست،دریاهاست.در حوالی  کوچه های سکوت، زانویی که در بغل پسرکی بود را حس کردم. آنقدر که  آه، آیینه را. رد شدم و خودم را از پستوی آخرین رمق های  سلامش خواندم. سلامی که روزهاست نرسیده سلامی که ساعت ها کال مانده است. انگشت های دندان جویده اش را بو کردم.شبیه  عصرهای خسته بود.شبیه بی حوصله ها.شبیه من.رطوبت،گوشه ی چشم اش را می غلطید تا اینکه جوابی از جنس لبخند برایش نوشتم. طفلکی من! که این همه روزها در قاب  گذشته متروک بودم و هیچ  بنی بشری حتی نپرسید چرا؟! و امروز بعد از خیلی سالهای پشت سر، تازه فهمیدم صدای نسیمی که شمیم صمیمی و قدیمی کوچه ها را سرک می کشید تا گوش تنها شده ام را بیابد نوای هوای "اذان" بود.یعنی با عجله بیا تا با عجله...


سلامی به رنگ  آغوش از جنس آمدن و شبیه تو در دسته  گلی شبیه چشم هات.

از اینکه فاصله ی طبقاتی در به روز شدنم پیش می آید باید بخشش را ضمیمه ی آمدنتان کنید تا شرمندگی از پیشانی ام برود. آلونک عشقم را خیلی روزهاست گم کرده ام و امروز و دیشب و فردا در پی  بازگشت به دیر سلوک هستم . اگر عشق بگذارد.

مرا بدون شکرخند تان مگذارید که سخت بی نمک شده ام.

دوستدار لبخنهاتان.

تمنای لبخند

دیری است در تمنای لبخند تو، شب نشینِ گریستنم به هوای صبحی دل انگیز که غبارِ بغض از کلماتم بشویی! روزهاست  گِله ی منزوی شده ای، گوشه گیرِ چشم هایم قرار ندارد. دنبالِ بهانه ای است، رو به فریاد. سر به زیر، سرنوشتِ خود نوشته ام را ورق می زنم. ویرایشی عمیق به ارتفاع آمدنت لازم است تا جای جایِ سر شکستگی ام را پُر کند. نفسی شبیه آخر سال، عیدِ بغضانه می گیرد در هفت غمی که قابل گفتن نیست...

آنطرف تر از کجا، به پریشانی ام  بخندم که دیوانه ام نخوانند؟! که چونان شن باد صدایم بگذرد و گلوی چون دوست، آزرده ام را، «نوایی نوایی» نخواند؟!نه! این حقیقتی است  تلخ و جاری که از همیشه تا هست، پنجره پنجره، خاطراتِ مرا به هم می زند!

رو در روی روزگار هر چه بلند شدم، زمینم زد ولی این بار «این تو بمیری»...

آری  چه زیباست اگر تمام وزش و برگ های آواز خوان، «آری» برقصند مثل بودن مثل ماندن مثل تو.

سه شنبه 20/12/87    45/7 شب

یه دل پر از ...

سلام به همه ی اون روزهایی که یه روزایی باهاشون خاطراتی رو ورق می زدم.

سلام به همه ی اون دست خط هایی که یه روزایی از سرانگشتای عاشقم عبور می کردند و آروم آروم روی کاغذ گل می دادند و شکوفه های نوشته هام رو می شد از دسته گل هایی که دوستانم به آب می دادند و من رو مورد لبخند شون قرار میدادند

سلام به هه اون ساعت هایی که می نشستم و حوصله ی ار و تازه ی جوونیم رو برای سر زدن به دوستان و ابراز علاقه کردن به اونها  به جریان مینداختم.

سلام به هنه ی اون سلام هایی که اول دست نوشته هام نور میداد و از یازده مرداد پارسال دیگه نوری نداد و تمام اون خاطرات رو که من زندگی ها داشتم خاموش کرد.

اما بعد از یکسال طولانی که اندازه ی یک عمر بر من و روزهای من گذشت دوباره اومدم و خونه تکونی اتاق جوونی هامو از سر گرفتم تا شاید مث گذشته بتونم جوون بمونم. من رو تنها نزارید. هم این وبلاگ هم اون وبلاگ.

دوستون دارم.