حرفهای نگفته...

احساس.شور.شعر

حرفهای نگفته...

احساس.شور.شعر

غزل

تو بانوی همیشه بهار نمک گیرمان کردی رفتی

در روزهای اوج غرور زدی پیرمان کردی رفتی
این رسم دوست داشتن است و یا رسم هم را فهمیدن!؟
چه با کلاس و محترمانه ..نه ...درگیرمان کردی رفتی
لبخندهای غیر مجاز تو   اخم کردن یا هر چی
بدجور عادتی شده ایم که دلگیرمان کردی رفتی
دلتنگ می شود دل....  من؟!_ تبش از بی شما بودن.._ شاید
رو راست تر شدم بخدا که زمین گیرمان کردی رفتی
حالم ب هم نٍ... می خورد از تو و او چشم ابروـ عاشق بود
ما را رها کن از کلمات...فراگیرمان کردی رفتی
هی بغض می کنم که تو...._ رفت..._ ولی روز من شب شد برگرد...
 تو بانوی همیشه بهار نمک گیرمان کردی رفتی...

نظرات 1 + ارسال نظر
شاید من دوشنبه 27 فروردین‌ماه سال 1386 ساعت 04:07 ب.ظ

سلام لام لام
خیلی جالب بود ( مصراع دوم . چهارم و همش )اما مصراع نهمو متوجه نمی شم .
چی کار کنم خب هی متوجه نمی شم .
تا...........

سلام همین قدر که همت می کنی و کیای ممنونیم

برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد