حرفهای نگفته...

احساس.شور.شعر

حرفهای نگفته...

احساس.شور.شعر

دل نوشته ی غدیر

امشبی را دوباره خلسه گرفته ام تا شاید، در تمرکز نام شما، ناگهانی بیافتد و باز عجیب اتفاقی رویش گیرد و دو خطی از برای دلتنگی به یادگار بایستم...

در آخرین روزهای سپری ، کعبه طواف آخرش را چرخید و قیام قامت تو را ایستاد...

تو به همراهی همیشه ، جاده را می نوشتید و راه را به بیابان ، معنا شُدید...

در دور دستی نزدیک ، برکه ای از بهشت برایتان فراهم بود و همین طور، وجب به وجب مسافران ماسه ها را نظاره بودی ... که... از سمت ناگهان ، آسمان نشینی؛ زمین را به پای بوسی ات رسیدو پیامی بارانی ، جاری شد که «بَلِّغ...» را به ماسه روندگان پیش و پشت بخوانی تا تمام بیست و سه سالت ، همیشه شود و تمام را به اِکمال نزدیکتر..

و چه اُشترانی که جهازهاشان را به پای بوسی ات فرستادندتا تو «أیُّهَا النّاس...» را انتشار، دهی و دستِ آسمانیِ بعد از خود را به عرش ، ملموس شوی ، تا جماعتی عوام، بزرگیِ مُدامِ «مَن کُنتُ...» را به چشم های در شب متولدشان بفهمند و «فَهَذا...» را تا اَبَدین نفس بایستند...

... و چه سایه هایی گنگ، سایه بر خورشید افتادند و از همان ابتدای فرود ، موافقتشان را روباهانه، پنهان، در نگاهِ گرگ آمیزشان نشستند...

و چه حباب هایی که تصویر تو را بودند اما هنوز اوج نگرفته، سقوط می شدند...

...«أکمَلتُ ...» را تمام شدی و همه شنیدند...

و مِن بعد، را به پای عوامیتشان سوزاندند...

آه که نسل گرگ های پَلَشت، بعد از رفتن آخرین رسول مهربانی، تمام تو را به تاراج نارفیقی کشاندند... و کینه ی آتش را به پای یاس، تلافی،... و نا متولدت را به آغوشِ ناگهانیِ تنها،صبور،    همبستر شدند...

دلم،درد را از آنجا می کِشد که چه معصومانه، تمام خودت را، زخمی و کبود، فرستاده ی شب کردی و در ناکجایی مبهم، ایهام را تکثیر شدی...

تعجب را از من نگیر!

دیوار؛ چگونه این همه صبور است که باید، نباید ها را در آغوش بکِشد!؟

آه گلویِ زخمیِ عمیق، چقدر تابِ ریزشِ شبنم دارد که هر شبه را پُر نیست...!؟

آه نخل های سر به زیر را ببین !

با چه فلسفه ای می توانند عبور خمیده ات را به استدلال بایستند...!؟

....

    ......

           ......

...

دیگر برای این همه غربت...

                              حتی...

                                       ...دو خط نوشته ی من هم کافی نیست...!!!

تو همیشه غریبی ....

                     سهم بزرکی تو، همین غربت توست...

در این همه بی کسی، عبور نا محسوست را منتظرم...

                                                                   یک شب که هزار شب نمی شود...

     

نظرات 0 + ارسال نظر
برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد