حرفهای نگفته...

احساس.شور.شعر

حرفهای نگفته...

احساس.شور.شعر

برای دوم شهریور سالگشت تولدم

... بعد از سلام

در دومین دقایق آفتاب از روی تقویم تابستان هم که بخواهی، تقلای دست های دور شده ام را می خوانی وقتی آغوش بهشت را به جرم پدرم گرفتند و از آنجا شد که مسافر غصه ها و لبخندها شدم. این سرنوشت محتوم کودکی است بی اراده ، بی پناه ، بی درد.

تا بهانه ی تو را چشم هایم می بارید مادری از جنس تو فکر می کرد گرسنه گی را که ناچیز ترین بود می خواهم اما در حقیقت می سوختم از آه از ندیدنت دوری ات...

و پس از بارانی بیست و چهارساله ، تازه فهمیدم هنوز از رگ گردن به من...

شرمنده می شوم تو کجاها من و هنوز...

وقتی که صبح می رسد اینجا من و هنوز...

شرمنده می شوم تو کجاها من و هنوز...

میلاد چشم های تو و خاطرات مان...

من ماندم و من و من و دنیا،من و هنوز...


8odoqs7668rl50p58zf.jpg">

قربانی نگاه تو حوا و آدم اند

وقتی سکوت می کنی از درد ساده نیست

تا خود سقوط می کنی از درد ساده نیست

قربانی نگاه تو حوا و آدم اند

عمر بلوط می کنی از درد ساده نیست


هر بچه ای سکوت کند مرد می شود

وقتی سکوت چاره ی هر درد می شود

هر کس نصیب آنچه که خود کرد می شود

اسطوره های درد! بمانید در سکوت

هر بچه ای سکوت کند مرد می شود


به خداحافظی آخرمان فکرنکن

به خداحافظی آخرمان فکرنکن                              به سلامی که پر از حادثه در نیم نگاه

به دلی فکرنکن کز سر شوق از ته عشق...           همه شب مثنوی و قافیه می سازد و آه...

به کسی فکرنکن بعد تو حل شد همه چیز            من و بیچارگی و قصه ی رسوا شدنم

همه حل شد قر و قاطی شد و انگار تو هم            پی نبردی من و تنهایی و تنها شدنم

پی نبردی که پسربچه ی عاشق سر تو                از کَت و کول نگاه خودش افتاد و شکست

تو پی عشق و  پی حور و پری رفتی و من            نفسم رو به شمارش برود رو به نشست

تو همان خاطره ی روز سلامی که مرا                   تا خداهای همان روز سرودی،گفتی

و من ساده ی عاشق کر و کوری بودم                  نشنیدم سخن از بود و نبودی گفتی

صحبت کهنه به جایی نرسد کوتاه است                مثل اندازه ی آشفتگی موی شما

دست تقدیر،تو را فاصله ایجاد نمود                       سطر ها شعر شد از حالت ابروی  شما

وقفه ها سال به سال از پس سال از پس هم         قد کشیدند و ندیدندو نمک بخشیدند

شکر شعر شب! آهنگ شما باشد کوک                که چشیدند و سرودند و فلک رقصیدند

شهر،پیچید : دلی در گرو دلبر رفت...                   دیشب اینجا ته این کوچه که آتش دادند...

 داستان می چکد از پچ پچ  و هر زمزمه ای:           «دوش وقت سحر از غصه نجاتش دادند»    

همه ی دفتر خط دار قنوت آن شب ناز                    مشق چشمان تو را تا سر خط آه گرفت

راز پیدا شدنت شهره ی عالم باشد                      وقتی اخبار بگوید: «سر شب ماه گرفت»         الغرض شکوه ی درمان نشده گل داده است           گلی از جنس نبودن نشنیدن رفتن

صفحه آخر شد از این دفتر کمرنگ ترین                 آه تنها تو و نقاشی آیا ماندن!

 

 

محال نیست

سرریزمی شوددلم از حس و حال ها

دارم به اوج می رسم، انگار بال ها_

کم می خورندتکان تکان روی ابرها

باورنمی شود که "منم" در محال ها!؟

-اینجامحال نیست تو هستی خدا که هست

با آه خالصانه بیا تا کمال ها

بشکن سفال خالی هر چه  اراده را

بااشک پاک کن خودِ غرق ذغال ها...

از خواب پرکشیدم و قلبم نبود،بود؟

نه نیست؛سنگ خاره ی من در خیال ها

از آن به بعدهرچه نشستم صدا نشد

تاگوش آسمان نرسد قیل و قال ها...

مبهوت،گیج،تکانی نه حرکتی

تصویر بعدرفتنت ای خط و خال ها

این"من"بدون بودن "تو"جان رفتنی است

آغوش بازکن برسم تا جمال ها


و واژه واژه پر از درد مشترک داریم

من وتو کهنه دلی زخمی از نمک داریم

و آرزوی کمی دوری از کلک داریم

سکوت،واژه ی سردی پر از کنایه و حرف

و واژه واژه پر از درد مشترک داریم