حرفهای نگفته...

احساس.شور.شعر

حرفهای نگفته...

احساس.شور.شعر

یوسف شدم بیا و خریدار ِ چاه باش

ای خاطرات ِ خسته ی دور از کنار من!

یک لا اقل بیا به شب بغض سر بزن!

اینجا میان ِ تو و خودم خط کشیده ام

یک امتداد گنگ،شما آنطرف و زن-

اینجا برای حال خودش نقشه می کشد

تا بر ملا کند غزلم را از این تَ تَن

من در شروع ِ چله ی بارانم و کویر-

در فکر ِ تند ِ ابر ِ عقیمی که دائما-

هر آنچه را ندارم و دارم عطش کند

تا ریشه ریشه ریشه ی اندیشه را کفن...

حالا میان فاجعه دور و برم بمان!

پلکی ببار!زمزمه ی باورم! بمان!

شاید به سمت ِ قحطی ِ مصری رسیده ام

یوسف بیاورید منم خواب دیده ام

یک رعد ِ ناگهان و غزل را دچار تر...

تا اتفاق ِ جزر، خودت را ببار،تر...

حالا اسیر ِ پوچ نشینان ِ انجمن

حالا که گُر گرفته ام از شعله ی دهن

حالا فقط منم و زبان های مارگون

حالا نگاه این همه لب های دار گون

حالا صبوری از غزلم رو به کوچ شد

حالا که نیستی همه ام رو به پوچ شد

کو آن صداقت ِ حرکت های سال ها؟!

شاعر و مزرعه... برکت های کال ها...؟!

کو آن شروع ِ پاک ِ دویدن به کودکی؟!

کو دست ِ التماس ِ رسیدن به کودکی؟!

حالا عجیب نیست که من هم بدل شدم

از روز اولی که شما را غزل شدم

این سایه های ساده که قانع نمی شوند

آنقدر خر که فهم وقایع نمی شوند

یک مشت ساده، کور ِ دهن بین ِ بی اساس

یک مشت ساده مردم ِ بدبین ِ بی کلاس

یک مشت خواب ِ غرق ِ ظواهر و بی بدیل

یک مشت حرف ِ طبل ِ تهی... حرف بی دلیل

اینان برای زندگی انگار مرده اند

از دست روزگار که سیلی نخورده اند

حالا که خسته می شوم از شعر های من

یک لا اقل بیا به من و شعر سر بزن...!

اینجا فقط منم که خودش را به باد داد

حالا که نیستی  و غزل، هرچه باد باد

حالا برای چله نشستن ضعیف،تن...

حالا فقط تویی و طلوعی که باز من-

خود را برای با تو سرودن نشسته است

خود را برای  درد نشستن در انجمن

خود را برای آمدنت شعر،مثل باد

موزون،ثلیث،راحت و آرام، تن تَ تن

روزی به پای آمدنت بال می شوم

ای خاطرات ِ خسته ی دور از کنار من

 حالا کمی  صداقت من را نگاه باش

یوسف شدم بیا و خریدار ِ چاه باش

12/11/85

سلام در انجمن شعر فضای بچه ها به نحوی شده بود که داشتند پشت هم حرف می زدند و حواشی بسیاری درست شده بود من ناراحت شدم و این شعر رو به همون مناسبت گفتم.ببخشید اگه درونش کلمات دور از شعر هم هست.

 

باید به سمت چشم تو آهو شوم

دیشب حدود غربتی تلخی ادامه دار

شب را شبیه شاعر بلخی هزار بار...

وقتی دعای دشت به باران نداشت راه

خود را شبیه قامت سجاده زار زار...

آنقدر در سکوت خودت ساکتی که من

فریاد می کشم: خفقان را بدف به تار!

اینجا کسی که شب به سراغت به گُل نشست

دارد تمام دلهره اش می شود انار

دیگر تحملی که سکوت تو را شود...

دیگر نمانده سینه ی صافی که انتظار...

دیگر نمانده چشم صبوری که گُل کند

نایی نمانده نی بزند: یار...یار...

فرهاد ِ خسته کوه ِ جنون را به دشت برد

مجنون به جای دشت زده سر به کوهسار

این کولیان ِ واژه اسیر ِ ندیدن اند

شوری بشور در شب شعری به یادگار!

این سُبحه های توبه  حقیقت گرفته اند

از دست های معترفی که شبانه وار...

شب در شکوه ِ ساکت ِ من خو گرفته است

حلاج های چشم مرا زود تر به دار...

در شهر، مرده ای متحرک و ناتوان

من-در شلوغی ِ همه کفتار ها دچار...

اینجا که خصلت ِ همه را گرگ می دود

باید به سمت چشم تو آهو شوم- فرار...

تا صبح ناگهان خودمان را گریستیم

یا حضرت مراد! شبی را هزار بار

این التماس ِ شعر مرا تا خودت ببین!

وقتی حدود غربت تلخی ادامه دار...

27/12/85

اینان برای شعر پدر می شوند باز

چیزی شبیه معجزه انگار تا دلم...

تا حق رسیده کوس انا الحق،شما،دلم

در تَن تَنی که می رَجزد تکه تکه شد

دیگر تنی وجود ندارد، تو را دلم-

تا عمق شاعران نگاهت سروده است

در شاه بیت های غریبانه ها،دلم

حالا ببین کبوتر‌ ِ دستان ِ اعتراف

دف می زند به چرخش یا ربنا،دلم-

هی پیچ و تاب می خورد از هول این عطش

إحرام بسته چشم شما را،حرا،دلم

آرام تر بریز خودت را غزل شدی

ترسم بپاشد عشق،نبیند تو را دلم

حالا که مبتلا تر از اسطوره ها شدم

«بگشای لب که قند»شود را برا دلم

این دلبران رنگ پریشان در به در

دارند می روند به تدریج با دلم

آنان به سمت هیچ گرفتند جاده را

تا سمت ناگهان شما پا به پا دلم

دیگر نگار نیست اسیری کشد  دلی...

بختم نه یار می شود از ناکجا... دلم-

تقریبا از حوالی طوفان گذشته بود

وقتی سحر به نام تو در انزوا... دلم-

مستانه کربلای غزل را قدم قدم

مثل اسارت کلمات خدا دلم...

حالا که روزگار به وفق مراد نیست

دشمن که هست حال که ابن زیاد نیست

حالا که حُرمت نبوی را شکسته اند

بی شک عدالت علوی را شکسته اند

اینان برای شعر پدر می شوند باز

این کوفیان ظلم سرشتی که در حجاز-

در غارت همیشه شان عدل را وسط...

یا در لباس میش پر از گرگ ها فقط

هر روز گوشه ای به جسارت درون شهر

جانسوز،کودکی که اسارت به خون ِ قهر...

ایوب هم اگر خودش اینجا نشسته بود

صبرش تمام می شد و با ما نشسته بود-

تا مشرق ِ نگاه ِ شما چله چله ذکر

تا انتها ی آه شما چله چله ذکر...

«ای آفتاب ِ حُسن »تو ای آشنا دلم!

چیزی شبیه معجزه انگار تا دلم-

بر  دار می کشد لب ِ حلاج ِ شعر را

هی مثنوی بخوان که همین روزها دلم-

باید به آسمان ِ خودش بال، تر کند

شاید به دام ِ ابر ِ نگاه  شما دلم...

حالا رسیده آخر ِ این شعر در به در

آیا شود که گوشه ی چشمی به ما،دلم؟!

27/12/85

بمناسبت توهین به پیامبر در طی کاریکاتور یک دانمارکی

دو خط تنهایی از شعر سفیری


رئوفی مهربانی دلپذیری

بزرگی میهمان هی می پذیری

عزیزم تازگی دارد برایم

اگر امروز دستم را بگیری

کم است آری تمام وسعم این است

دو خط تنهایی از شعر سفیری

که تا انگشت های شاعر من

خودش را نذر تان کرده است دیری

سلام آقای اشک آلود چشمم!

سلام دست های هر فقییری

و تو لبخند آغوش خدایی!

که هر درمانده ای را می پذیری

خدا کند که دروغی بزرگتر باشد...


شنیده ام که فراموش می شوم در تو!

در اوج واهمه خاموش می شوم در تو

تو مرد مهرترین آذر غزل پوشی

ببین چگونه هم آغوش می شوم در تو!

به سمت خاطره-متروک های کن برگرد!

جدید تازه و خودجوش می شوم در تو

بگو مرا به کدامین عطش سَراییدند

که تشنه تشنه عطش نوش می شوم در تو؟!
تو را شنیده ام از سیم های تاری کوک...

و دف ددف دددف... گوش می شوم در تو

مرا به خلسه ی لبخند لاغرت دردی است

که نیمه های تو خاموش می شوم در تو

و شوم.شوم تر از چشم ِ دختری کولی

که سِحر می کُنَدم، نوش می شوم در تو

خدا کند که دروغی بزرگتر باشد...

همین که بنده فراموش می شوم در تو!!!

تقدیم به استاد علی پورشهری آنکه جرعه آفرین سرودنم شد در جام چشم هایم

31/02/86

دوباره دیم ترین شرجی غزل گل داد


تو اتفاق ترین خنده ی نمک ریزی
که قد کشیده لب لااُّبالی من را
هزار کوهِ جنون پرور از تو لبریز است
هزار تیشه ی تشنه، حوالی من را...
و باد می رسد از بغض ِ شوم ِ شب هایی
که لال تر کند این قیل و قالی من را
خدا کند که بتابی که آب قد بکشد
تمام برکه ی  سر ریزِ خالی من را
صدا بزن تب ِ کوران ِ چشم هایم را
خراب کن همه ی بی خیالی من را
مدار ِ طاقت چشمم که گیج ِ دشتِ جنون
کجاست لیلی تان تا زوالی من را...؟
دوباره دیم ترین شرجی غزل گل داد
همین که دید خدا در شمالی من را
صبوری از ده ِ آلوده اوج تا تردید
زمین زمین تو  و دوری حوالی من را
و بیت بیت رباعی و مثنوی تا تو
طواف کرده لب ِ لااُبالی من  را

سلام دوستان من.امروز داشتم بقچه ی خاطراتم رو مرتب می کردم.دنبال یه شعری بودم که مال سال های قبل بود و قصدم پیداکردن اون بود.یهو چشمم افتاد به 12 شعر که هیچ جا چاپ نکردم و اصلا فراموش کرده بودم اون ها رو/ به قدری ذوق زده شدم که  همه ی شعر ها دور و برم پخش شدند و دارم یکی یکی دونه دونه تایپ می کنم تا داشته باشمشون/ خوشحالم کنید با نگاه های زیباتون.
این شعر دقیقا مربوط میشه به 31 اردیبهشت 86  ساعت 11:23 شب

تو شاعری شاعر مقدس می نوازد

می خواهم امشب از خودم از او بگویم
از حرف های رک و رو در رو بگویم
می خواهم امشب هر چه باداباد باشد
این مثنوی آهسته یا فریاد باشد
دردی است می گرید تمام دفترم را
بغضی است می سوزد دوباره پیکرم را
این مثنوی انبوه امواج تگرگ است
شاعر جماعت سر به سر دنبال مرگ است
مرگی که آغازش بجوشی در تب شعر
مرگی که می بالی به مُردن در شب شعر
می خواهم امشب از سر دردی بگویم
کفران نعمت از لب مردی بگویم
نامرد،مصداق صحیح این عتیقه است
این زرد روی کفر گوی بی سلیقه است
سخت است عصیانگر بتازد تو ببینی
آرام مثل بوته های سیب زمینی
امشب خدا را خط کشید و شست وتُف کرد
خود را خراب شهر با عرض تأسف کرد
امشب به هرچه ذهن خامش چنگ انداخت
وزن و ردیف و هر چه باداباد را باخت
امشب تأسف خوردم از بس که شنیدم
هر چرت و پرتی را به نام شعر دیدم
هی خواند، هی لولید، بد گمُ کرد خود را
بدبخت، حیران، تا ابد گم کرد خود را
هی  پافشاری کرد روی گیجی خود
همسایه داری کرد خوی گیجی خود
من با تو هستم مردک بر باد رفته!
من با تو هستم تلخک از یاد رفته!
من با تو ام ای چشم هیز توی در توی!
من با تو ام ای مستِ گیج خنگ بد بوی!
عدل الهی را چرا بردی به مسلخ؟!
بی ریخت، ای بدبخت،بی ترکیبِ پخ پخ!
تو  با کدامین منطقت رفتی سرودی؟
آیا زمان کشتن هابیل بودی؟!
هابیل از قابیل راضی بود یا نه؟!!
حلاج ایمان داشت، بازی بود یا نه؟!
حالا سر از تخمی که می لولیدی آنجا
عصیان گرفتی سر در آوردی به دنیا؟!
آه ای جوان ساده فکرت را عوض کن!
حیف است، این کفران و بدعت را عوض کن!
جوّ کدام احساس مغزت را گرفته است!؟
باید بگویم مغزتان خیلی خرفت است!!!
تو شاعری شاعر مقدس می نوازد
ابیات دلکش سوز سرکش می سراید
...
حالا برای آخر این مثنوی مرد
خود را خدای سادگی در چشم ها کرد

باسلام به شما فرهیختگان. این اثر مال سال 87 بود.یادمه در شب شعر غدیر یه جوانی آمد و شعری خواند که در ابیاتش به عدل الهی طعنه زده بود هابیل رو نفی کرده بود ایمان حلاج رو هم سیاسی کاری دونسته بود.من باهاش درگیر شدم و شب از فرط ناراحتی این مثنوی رو سرودم. از اینکه درون ابیات واژگان خاصی است از خاطر شما بزرگان عذر خواهی می کنم.